نشینمنگاه تنهایی های من

نشینمنگاه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صلواتی» ثبت شده است

یخ ایسگاه تمام شده بود و مسیر بسته ،تا ایسگاه هم هنوز مسافت زیادی داشتم فکری به ذهنم خطور کرد چون برگشت برایم امکان نداشت و ماشین امانت بود یک قالب یخ را بیرون انداختم و دیگری را برداشتم تا حملش کنم و با خود ببرم تنها چیزی که داشتم یک پوشنده کوله بود که با بسم الله ... شروع کردم به حرکت چشمان سنگین اطرافیان را از فاصله های دور نزدیک حس میکردم از درونم یک چیز مرا از ادامه باز میداشت ان هم ترس از ریا ولی چیز دیگری بود که مرا به جلو ه میداد انگار زیر شانه ام را گرفته بود هرچه سریع تر میرفتم یخ سالم تر میماند و به علت آفتاب شدید مجبور بودم سریع یخ را برسانم دستهایم یخ زده بود سرمای قالب یخ در مبارزه با گرمای درونم در حال جدل بود و من پوشنده ای که متعلق به کوله کوهنوردی ام بود به دور یخ پیچیده بودم و روی دوش دوان دوان به سمت ایستگاه صلواتی میرفتم نمیدانم چطور اما هر طوری که بود روی پاها نشسته و از دیواره رودخانه که حدود 10 متر هم میشد پایین رفتم اما بالا رفتن از آن سمت رود خانه سخت تر بود پاهایم را تکانی دادم یخ را طوری که بیشتر در کنترلم باشد با دو دست بر روی بدن محکم کردم  و با قدم های کوتاه و احتیاط  شروع به بالا رفتن کردم  طوری که یخ در بیشترین امنیت باشد !

اگر یخ نمیرسید شربتی که در ایسگاه پخش میشد دیگر خنک نبود و تمام زحمات چند روز گذشته من و بقیه به هدر میرفت به دلیل افزایش فراوان جمعیت مسیر کاملا بسته شده بود و ما فکر اینقسمت را نکرده بودیم.

وقتی به بالای رودخانه رسیدم انگار قدرتی تازه یافتم و یخ را روی دوش گذاشته و با تمام توان به سمت ایستگاه دویدم وقتی رسیدم  به خودم افتخار میکردم و از کارم لذت میبردم اینجا بود که درد انگشتانم شروع شد نمیدانستم باید چه کنم که یادم آمد درد فراموش میشود اگر فراموشش کنیم رفتم و شروع به کمک کردم به بچه هایی که شربت پخش میکردند و اینگونه بود که درد فراموش شد و من هنوز وقتی به لحظه ای که یخ را برای حمل حدود 800متری و گذر از رودخانه فصلی (خشک) برداشتم فکر میکنم میترسم و البته افتخار .

یک بچه هیئتی

نظر فراموش نشه دوستان

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۱۹
bsj sajjad